بخش دوم : در اردو
در راه رفت قرار ها رو برای تهران و راس ساعت هماهنگ کردیم تا هم راوی و هم غذا بدون اتلاف وقت در خیابان حاضر باشد. اما باز هم اتفاق های پیش بینی نشده! اتوبان شهید بابایی در دست تعمیر بود و راوی که می خواست خود را از این اتوبان به ما برساند با 45 دقیقه تاخیر رسید. غذا رو سر ساعت تحویل گرفتیم . وقتی گروه دوم که منتظر راوی بود به محل قرار رسید به سمت حرم امام خمینی حرکت کردیم تا نهار را در حرم امام بخوریم . به حرم رسیدیم و به بچه ها زمان دادیم تا بعد از نماز سر ساعت برای خوردن غذا بیایند کنار اتوبوس ها . طبق معمول سر ما کلاه رفت و نتوانستیم زیارت برویم ، ماندیم و مقدمات نهار را آماده کردیم . بالاخره غذا آماده شد و خوردیم و همه راضی از یک وعده غذای اعیانی یعنی همان چلو کباب اهدایی! بعد از غذا حرکت کردیم .
در راه مشکل خاصی وجود نداشت اما از همان اول راننده های اتوبوس یه ترس بزرگ تو دل ما انداخته بودند که هر راننده ما بیش از 8 ساعت نمی توانند رانندگی کنند! این به این معنی بود که ما باید مسیر طولانی آمل تا خرمشهرکه محل اقامتمان بود را در 16 ساعت طی می کردیم یعنی زمان کم بود ! اما یک راه فرار وجود داشت و آن این بود که اگر محل های توقف در شهر هایی بود که می توانستند زمان خود را نگه دارند مشکل توقف های طولانی ما حل می شد . شب شده بود و ما باید برای نماز و شام نگه می داشتیم . به اراک رسیدیم و کنار مسجدی بین راه ایستادیم . اما از قرار معلوم یکی از آقایان راننده زمان خود را در پلیس راه نگه نداشته بود ! طبق معمول از ماشین پیاده شدیم و به همه گفتیم که بعد از نماز سریع برای غذا جمع شوند. اما چه جمع شدنی ! طبق برنامه ریزی هایی که از قبل کرده بودیم باید بین راه کنسرو ماهی به بچه ها می دادیم و از قبل برای جوشاندن کنسرو ها یک دیگ و یک اجاق بزرگ رو هماهنگ کرده بودیم اما چه اجاقی ! از قرار معلوم این اجاق چند قرنی بود که روشن نشده بود و همه لوله ها و سوزن هاش پر از جرم بود . این هم به این معنی بود که گاز با فشاری مثل شعله کوچک یک گاز خانگی کار می کرد و ما یک دیگ آب را می خواستیم با آن جوش بیاوریم ! همه چیز جمع شده بود تا ما را در اول سفر پیش همه رو سیاه کند ! حتی آسمان نیز سر سازش نداشت و آن شب در اراک باد سرد و شدیدی شروع به وزیدن کرد ! شعله کم ! باد سرد و شدید ! یک دیگ آب یخ ! حالا ما بودیم و این همه مشکل و زمان راننده که داشت تمام می شد. دو تا از بچه ها رفتند در داخل شهر تا سوزنی برای اجاق گیر بیاورند و ماهم شروع به رایزنی با یک مغازه که آن اطراف بود کردیم تا شاید همه آب جوش هایش را یک جا بخریم! اما ابتدای کار زیر بار نمی رفت . وقتی از مسئله ما آگاه شد آمد کمکمان تا شاید بتواند اجاق را راه بیندازد اما او هم نتوانست ! البته کمی شعله را افزایش داد ولی باز هم نمی توانست آن همه آب را تا 10 ساعت دیگر هم جوش بیاورد. در این زمان همان مغازه دار به رگ غیرتش بر خورد و تمام آب سماور بزرگ خود را که در حال جوشیدن بود به ما داد ! ما هم انگار تمام گنج های عالم را بهمان داده باشند سریع چند مقوا پیدا کردیم و دور اجاق قرار دادیم تا باد شعله ها را خاموش نکند . همه چیز داشت خوب پیش می رفت که همان بچه هایی که دنبال سوزن برای گاز رفته بودند برگشتند و از همه جا بی خبر رفتند سر دیگ و تا دیدند کمی از کنسرو ها از آب بیرون هستند به رگ غیرتشان بر خورد و یک سطل آب یخ ریختند در دیگ! نزدیک یک و نیم ساعت معطل شده بودیم تا آب جوش آمده بود و داشت آن بیست دقیقه قانونی طی می شد که دوستان شادیمان را خراب کردند و 15 دقیقه به زمان اضافه کردند ! با همه این مشکلات بالاخره کار تمام شد و همه افتادند به جان کنسرو ها و طوری آن ها رو خوردند که انگار تا به حال غذا نخوردند! همه چیز تمام شد و گروه بالاخره بعد از دو ساعت و نیم توقف راه افتاد.
شب همه خوابیدند تا ساعت 5 صبح که رسیدیم به دوکوهه در دوکوهه همه رفتند نماز را در حسینیه بخوانند و تازه مشکل اساسی داشت شروع می شد و آن هم راننده زبان نفهم و بچه های شر دانشجو بود ! از قرار معلوم شب که بود بچه ها هر چه خواسته خورده بودند و مراعات کف اتوبوس را نکرده بودند . راننده هم شاکی شده بود و هرچه فریاد داشت سر من می کشید ! و لج بازیش تازه گل کرده بود و می گفت من هیچ کس را جایی نمی برم ! با هزار زحمت از یک طرف بچه ها رو آروم می کردیم تا با راننده درگیر نشوند و از طرف دیگر راننده را راضی می کردیم که از خر شیطان پایین بیاید. بالاخره به لطف شهدا همه چیز درست شد و ما نقش روغن رو میان راننده و بچه ها بازی کردیم تا شاید کمی از سایش آن ها کم شود! بعد از بازدید کمی که بچه ها از دوکوهه داشتند به سمت یادمان فتح المبین حرکت کردیم . شکر خدا در فتح المبین مشکل خاصی نبود و بچه ها برای دیدن مناطق با صفا تر مثل شلمچه و فکه و طلائیه آماده می شدند. به طرف فکه حرکت کردیم تا نهار را همان جا به بچه ها بدهیم . فکه واقعا مثل صحرای محشر بود ! طوفان شن و گرمای زیاد هوا همه را یاد سختی بچه ها در این منطقه می انداخت بچه ها را با گروه رها کردیم و قراری گذاشتیم و مشغول آماده کردن غذا ها شدیم . غذا کنسرو لوبیا بود و باز هم باید گرم می شد بین 2 اتوبوس و با کلی مقوا شعله را حفظ کردیم تا خاموش نشود . در این محشر مشکل جا برای خوردن غذا داشتیم . در این حین بود که یک دفعه چشمم افتاد به یک قسمت از یادمان که با گونی های خاکی از باد و خاک حفظ شده بود . سریع با بچه ها نقشه آن جا را کشیدیم و سریع آن جا را تسخیر کردیم! بچه ها با تاخیر آمدند و باز صدای من را در آوردند که چرا سر وقت نمی آیند. وقتی بچه ها نشستند دیدم که قاشق های یک بار مصرف کم است ! مثل این که کسی بدون برنامه آن ها را صبح در صبحانه استفاده کرده بود ! حالا در آن بیابان قاشق از کجا پیدا می کردم !سریع دویدم به طرف ماشین های پشتیبانی گروه های دیگر و با خواهش و التماس در خواست قاشق می کردم . بالاخره یک از ماشین ها که غذای گروه خود را تامین کرده بود قاشق اضافی داشت و 40 قاشق یک بار مصرف به من داد. مشکل قاشق ها که حل شد مشکل باز کردن کنسرو ها پیدا شد ! کنسرو ها داغ بودند و ما فقط 2 در باز کن داشتیم !چند تا از بچه ها دست به کار شدند و با چاقو افتادند به جان کنسرو ها اما مشکل بعدی پیدا شد . کنسرو ها زیاد گرم شده بودند و آب آن ها بخار شده بود و تا در آن ها سوراخ می شد با شدت به بیرون می پاشید ! قیافه من و بچه هایی که در قوطی باز می کردند دیدنی بود ! دست و لباس هایمان همه قرمز و روغنی شده بود . به هر زوری بود 100 تا کنسرو رو باز کردیم و مثل این که کوه کنده باشیم! بالاخره تمام شد و بچه ها با نوشابه و آب یخ غذا رو در اون طوفان شن خوردند و راه افتادیم . به دلیل کمبود وقت نتوانستیم در چزابه باستیم و به دهلاویه رفتیم و من در راه به دلیل خستگی خوابیدم .
به محل اسکان رفتیم البته محل اسکان خواهران در جزیره مینو بود که فاصله زیادی با محل اسکان ما که در خرمشهر بود داشت اما ما نمی توانستیم کاری بکنیم و تابع برنامه های استان بودیم. در محل اسکان که یک حسینیه بود مشکلات خاص خودش را داشتیم که یکی از آن ها کمبود سرویس بهداشتی بود ! یعنی 100 نفر آدم فقط و فقط یک دستشویی و یک حمام ! این مشکل ابتدا خود را نشان نداد ولی معضل بزرگی برای برنامه های ما ایجاد کرد . از همه جالب تر این بود که هر زمان از شبانه روز که نگاه می کردی صفی را جلوی دستشویی و حمام می دیدی! و به قول بچه ها دستشویی هم کپنی بود. مشکل اساسی دیگر هم نبود آب آشامیدنی بود . غذا های دیدنی که به ما می دادند هم خنده دار بود ! مثلا از 3 ساعت قبل از آمدن ما غذا را آورده بودند و تمام همبرگر ها ماسیده بود و گوجه و خیار شور ها هم تبدیل به ترشی لیته شده بود! به هر شکلی بود بچه ها غذا رو خوردند و مشکل خواباندن این بچه ها بود ! اول شب بهشون گفتیم که بیرون نرند اما چه نرفتنی ! فقط نصف بچه ها در داخل حسینیه ماندند! آن هم بیدار موندند ! تقریبا تا 2 همه خوابیدند و ما هم سرمون رو زمین گذاشتیم و با زنگ موبایلمون بیدار شدیم ساعت 5 بود و باید بچه ها رو برای نماز بیدار می کردیم ! اگه توپ 120 هم کنار این جماعت کار می کرد این ها بیدار نمی شدند! از طرف دیگه گروهی که با ما هم خوابگاه بودند هم ممکن بود بیدار شوند! بیدار شدن اون گروه مساوی بود با دوبرابر شدن صف دستشویی!! برای همین آروم و بی صدا بالای سر بچه ها می رفتم و با چراغ قوه موبایلم بیدارشون می کردم و آروم تهدیدشون می کردم که اگر بیدار نشید باید 2 ساعت تو صف دستشویی باستید! این کلکم گرفت ، البته بعضی ها هم بودند که گوششون بدهکار نبود! طبق زمان بندی باید 7 صبح حرکت می کردیم اما کمبود سرویس بهداشتی زمان را هدر می داد. به هر زحمتی بود حرکت کردیم و به محل قرار با اتوبوس خواهران رسیدیم. محل بعدی برای بازدید یادمان والفجر 8 در کنار اروند رود بود. ان جا هم شلوغی بی داد می کرد. می خواستیم همه باهم حرکت کنیم اما گروهی از بچه ها در محل پراکنده شدند و باز هم در جمع شدن بچه ها مشکل پیدا شد و من و دیگر دوستان با داد زدن همه را جمع کردیم و به سمت اتوبوس ها هدایت کردیم. نهار آن روز را در جزیره مینو خوردیم و به سمت شلمچه حرکت کردیم نزدیک های ساعت سه بعد از ظهر رسیدیم به شلمچه. همه چیز آماده بود برای حال و هوای کربلا . بچه هابه صورت گروهی حرکت کردند و درکنار یک تانک روی زمین نشستیم و مراسمی با شکوه برگزار شد . در انتهای مراسم نقشه ای کشیدیم تا کمی از درد دل های ناشی از مشکلات قبل اردو را در شلمچه و در جوار شهدا به گوش بچه ها برسانیم ! یکی از دوستان عهده دار این مسئولیت شد و تمام مشکلات را باشجاعت تمام به دانشجویان اعلام کرد . نزدیک نماز بود و به همه اعلام کردیم که بعد از نماز جماعت در نزدیکی یک تانک همه جمع شوند. بعد از پراکنده شدن بچه ها تازه بعد از این همه مدت که در منطقه بودیم خودمان فرصت کردیم تا کمی از فضا استفاده کنیم. با چند تن از دوستان به اطراف یادمان رفتیم و در یک نقطه دور افتاده و به دور از هیاهو ها نمازی دلچسب خواندیم. عجب غروبی ! انسان از درون احساس فشار می کرد ! بغض ها آماده ترکیدن بود ! نیازی به روضه و روایت و... نبود آسمان ، زمین ، خاک ها و همه و همه چیز روایت مظلومیت می کرد و به معنای حقیقی آسمان و زمین در آن جا یکی شده بود.
بعد از رسیدن زمان قرار با دانشجو ها من به بالای آن تانک مورد نظر رفتم تا همه من را ببینند و مشکلی پیش نیاید! زمان می گذشت اما تعداد زیادی از بچه ها هنوز نیامده بودند! همه کنار تانک نشسته بودیم و هرکس در حال خودش بود ! نمی دانستم حالم را احساس کنم یا کارم را !!! بعد از گذشت 1 ساعت از زمان قرارمان گروهی را آماده کردم تا در محوطه بگردند و بچه ها را جمع آوری کنند ! یک بلند گو داشتیم و با آن دانشجویان دانشگاه شمال را صدا می زدیم ! این کار هم نتیجه نداد ! 2تا بی سیم هم بیشتر نداشتیم که آن ها هم باطریشان تمام شده بود و موبایل ها هم آنتن نمی داد! کاملا گیج شده بودم و نمی دانستم چه کار کنم! کنار تانک نشستم و خودم را به بی خیالی زدم و دراز کشیدم!آسمان و وسعتش چشمانم را خیره کرد . چند دقیقه محو این فضا بودم که نا گهان یکی از بچه ها گروه گشت آمد و گفت که باقی بچه ها در کنار اتوبوس ها هستند!!! با شنیدن این حرف همه را بلند کردم و به سمت اتوبوس ها راهی شدیم . تاخیری حدود 2 ساعت نتیجه این بی مسئولیتی برخی دانشجویان بود! با لاخره حرکت کردیم و به محل اسکان رسیدیم و شام را هم به بچه ها دادیم .
شب که همه می خواستند بخوابند من و یکی از دوستان رفتیم به محل اسکان خواهران که به خرمشهر انتقال یافته بود . اما چه محل اسکانی ! 200 نفر در یک حسینیه قدیمی و با یک سرویس بهداشتی! از سرویس بهداشتی که می گذشتیم از سوسک های آنجا نمی توانستیم بگذریم ! شاهدان عینی در آن جا دیده بودند که چند سوسک از سر و کول دانشجو هایی که خواب بودند می گذشتند! و از همه بد تر این بود که این سوسک ها در خوابگاه خانم ها بود!! با هزار زحمت با مسئولین تماس گرفتیم که بیایند و مشکل را برطرف کنند ! اما به دلیل تاخیر و مباحثه 1 ساعته ما با مسئولین و زمان بر بودن هماهنگی جای جدید ،دیگر تعویض جا را قبول نکردند و به استراحت در همان جا ادامه دادند!
فردای آن روز هم همان مشکل سرویس و بیدار کردن بچه ها در قسمت اقایان وجود داشت که با هر مشکلی بود به پایان رسید . به سمت طلائیه حرکت کردیم که این حرکت هم داستان های خودش را داشت! یکی از راننده ها که بنا را بر سر لج بازی با ما گذاشته بود بهانه کرد که جاده طلائیه خاکی است و من طلائیه نمی روم ! با هزار زحمت و چندین تلفن به تهران و مسئولین مربوطه راننده را مجبور به قبول خواسته خود یعنی رفتن به طلائیه کردیم ! این در حالی بود که جاده طلائیه تازه آسفالت شده بود و هیچ مشکلی نداشت !! در طلائیه هم مشکل جمع آوری دانشجویان به وجود آمد که این دفعه نتوانستیم از این نا هماهنگی جان سالم به در بریم ! وقتی از طلائیه به سمت هویزه حرکت کردیم با تماس های زیاد سعی کردیم نهار ظهر را که قرار بود در هویزه به ما تحویل داده شود هماهنگ کنیم . که با قول های سوری مسئولین خیالمان راحت شد ! وقتی به هویزه رسیدیم با بچه ها قرار گذاشتیم که سر ساعت مشخصی در جلوی سوله هویزه برای خوردن غذا آماده باشند. بعد از رفتن بچه ها چند نفری به دنبال ماشین غذای استان مازندران گشتیم اما در آن شلوغی چیزی معلوم نبود! با زحمت تمام و تماس های پیاپی توانستیم ماشین را پیدا کنیم اما مشکل تازه شروع شده بود ! گروهی اشتباهی به جای گروه ما غذا را تحویل گرفته بود و ما با ماشین خالی مواجه شدیم! این جا همان جایی بود که تاخیر ها کار دستمان داده بود ! اگر زود تر می رسیدیم دیگر این مشکل به وجود نمی آمد. باز هم تماس های پی در پی ما با مسئولین استانی ادامه داشت تا غذایی برای بچه ها تهیه شود . ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و ما هنوز غذایی برای بچه ها تهیه نکرده بودیم ! با هزار زحمت کنسرو برای ما تهیه کردند و می خواستند آن را بجوشانند که دیدیم معطلی زیادی دارد و سریع تصمیم گرفتیم تا بچه ها را به اهواز ببریم و یک وعده غذای گرم تهیه کنیم و کنسرو را برای فردای آن روز بگذاریم ! با هزار بد بختی و مشقت بچه ها را از محوطه هویزه جمع کردیم و به سمت اهواز حرکت کردیم . مشکل ها تمام شدنی نبود ! در راه یادمان افتاد که ساعت 5 بعد از ظهر از کجا 100 عدد غذا پیدا کنیم !! یکی از دوستان آشنایی در اهواز داشت و با او هماهنگ کرد که هر طور شده 100 عدد کباب با نان برای بچه ها پیدا کند و او هم قبول کرد و مقدمات کار را فراهم کرد. ما هم بچه ها را به پارکی در اهواز بردیم . ساعت 6 بود که غذا را آوردند ! و تا آن ساعت بچه ها جز کمی خوراکی چیزی نخورده بودند! همه مانند کسانی که از قحطی فرار کرده باشند غذا ها را خوردند و بعد از خوردن غذا آماده برگشت به آمل شدیم. صبحانه را هم در همان جایی که شام اول را خورده بودیم به بچه ها دادیم . عجب صبحانه مفصلی بود ! هرچه در اتوبوس داشتیم دادیم که بخورند ، چون دیگر به پایان اردو نزدیک می شدیم و نیازی به اقلام باقی مانده نبود . صبحانه شامل بود از بسکوییت ، چایی، عسل ، پنیر و .... که به میزان زیادی اضافه آمده بود و بچه ها تلافی همه این روز ها را در آوردند!
به تهران که نزدیک می شدیم سکوت بچه ها بیشتر می شد . همه در فکر بودند و خاطرات اردو در ذهنشان مجسم می شد. یادگاری نوشته ها را هم از دوستان جمع کردیم و همه کم کم آماده خدا حافظی می شدند. من باید در تهران پیاده می شدم و دوستان را ترک می کردم . به حرم امام که رسیدیم کنسرو ها را همان گونه که در روز اول به سختی گرم کردیم آماده کردیم . اما دیگر مشقت روز های اول را نداشت و عادی شده بود ! غذا را که دوستان در حرم امام خوردند جنب و جوش ها برای گرفتن عکس یادگاری زیاد شد و همه از همدیگر عکس یادگاری می گرفتند.
داستان پر ماجرای اردوی راهیان نور سال 88 -89 نیز به پایان رسید و کوله باری از تجربه برای همه حاضران اردو به همراه داشت که به گفته خود دوستان همراه یکی از بهترین اردو های زندگیشان را تجربه کرده بودند و از نتیجه کار همین بس که همگان از پیش برای سال آینده ثبت نام می کردند تا نکند که از کاروان جا بمانند.